ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 17 سال و 1 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

هدیه تولدت پیشاپیش

عسلی مامان. امروز که از مهد اومدم دنبالت باهم رفتیم خونه زن عمو مینا و شما کلی با نیما کوچولو بازی کردی و زن عمو مینا هدیه تولدتو پیشاپیش بهت داد که یه صندلی بادی خوشگل بزرگ بود به شکل یه میمون به رنگ خاکی. و اومدنی هم شما با اجازه زن عمو مینا اردک های نیما رو آوردی خونه و الان یه تشت پر از آب جلوته و اردک ها رو انداختی توشون و داری کلی کیف میکنی. ...
8 ارديبهشت 1390

سرزمین عجایب و اولین دلتنگی مامی

عزیز دلم امروز صبح روز اردوتون بود و صبح زودتر از همیشه بیدار شدی و یخورده عدسی خوردی و بردمت مهد و بعد یه نیم ساعتی همتون سوار ماشین شدید و رفتید سرزمین عجایب. اولش که سوار اتوبوس شدی چون نمیزاشتند مامانا بیان داخل اتوبوس خودت رفتی سوار یه صندلی شدی و منم رفتم از شیشه نگات کردم و دیدم میخوای گریه کنی انگار احساس غریبی میکردی و بعد یکی از خاله ها اومد و آرومت کرد و تا منو از شیشه دیدی یخورده حالت بهتر شد و باهات بای بای کردم توهم برام دست تکون دادی. از وقتی ماشین شروع کرد به رفتم دل منم داشت میترکید خیلی همون لحظه دلم برات تنگ شد. باخودم گفتم کاش نمیزاشتم بری.اما گفتم اشکال نداره دیگه این چیزا برات باید عادی ...
8 ارديبهشت 1390

پلنگ صورتیت یا بهتره بگم آقا ولی

  عشق همیشگی من میخوام برات بگم که از اسباب بازی هات بیشتر پلنگ صورتی تو دوست داری و همیشه باهاته و اسمشم گذاشتی آقا ولی. عاشق اسباب بازی هستی و هیچ وقتم سیرمونی نمیگیری از این اسباب بازی. ...
6 ارديبهشت 1390

دلتنگی و گریه برای مامان جون

عزیزم دیروز عصری زنگ زدم به مامان جون تا باهاش حرف بزنی  آخه از اونجایی که از وقتی بدنیا اومدی  تا الان ما تقریبا هر روز یا یه روز در میون میریم خونه مامان جون بهش سر میزنیم و این هفته به خاطر یه مسایل نشد بریم و این هفته فقط یه بار مامان جونو دیدی بعد عصری که باهاش تلفنی حرفیدی کلی گریه کردی که منو ببر پیش مامان جون منم دلم براش تنگ شده باورم نمیشد تا چند ساعت هی یادت میافتاد گریه میکردی و ساعت ١٠ بود میخواستم بخوابونمت گریه کردی که من دلم بره مامان جون تنگ شده و یهویی دیدیم صدای اف اف دراومد دیدیم بابا و دایی بهمنه که آروم شدی و دایی بهت گفت فردا بیا خونمون و دایی جون اومد با بابایی و من قلیون کشیدیم و تو هم...
6 ارديبهشت 1390

رون تو میخورم ها!!!!!!!

عزیزم دیشب داشتم بره شام رون مرغ میزاشتم که شماهم اومده بودی و رو کابینت پیش مامان نشسته بودی و نگاه میکردی یهویی بهت گفتم ابوالفضل ببین این رون مرغه دارم میپزم بزار رون توروهم ببرم باندازم تو قابلمه تا بپزه بخوریم!!!! کلی ترسیده بودی و فکر کردی جدی جدی میگم. یخورده اینجوری اذیتت کردم و سربه سرت گذاشتم بعد دیدم نمیزاری بهت گفتم اصلا حالا که نمیزاری کل رونتو میاندازم تو قابلمه دست به پات که میزدم فرار میکردی و نمیزاشتی . کلی جفتمون شیطنت کردیم و حال داد. موندم تو این فکر که بچه گی چقدر قشنگه و بچه ها چقدر ساده و زود باورن که هر چی بهشون بگی زود باور میکنن. قربون اون دل پاکت بشم من عزیزم ...
6 ارديبهشت 1390

فرصت زندگی

هیچ میدانی فرصتی که از آن بهره نمیگیری٬آرزوی دیگران برای بدست آوردن آن فرصت است؟! عزیز مامان این جمله قشنگ رو تو زندگیت هیچ وقت یادت نره تا خوب زندگی کنی و از زندگیت لذت ببری. ...
5 ارديبهشت 1390

از مهد کودکت برات بگم

سال ۱۳۹۰ روز ۱۴ فروردین بردمت همون مهد کودکی که قبلا یه هفته رفته بودی البته به خواسته خودت رفتیم مهد . گفتم بزار ببرمت شاید بمونی همین که رفتیم دیدم سریع رفتی داخل کلاس و موندگار شدی باورم نمیشد اومدم خونه هر لحظه منتظر بودم از اونجا بهم بزنگن که بیا پسرت داره گریه میکنه . ولی خبری نشد و وقتی ساعت ۴ اومدم دنبالت با خوشحالی پریدی بغلم و گفتی مامان مهد کودک خیلی خوبه دوسش دارم. منم خیلی خوشحال شدم و برات کلی فرداش وسایل مهد خریدم و یه کیف خوشگل مرد عنکبوتی قرمز هم گرفتم و تو خیلی خوشحال شدی از دیدن کیفت. خاله مهنازهم مربی مهدته که همسایه عزیز ایناست و خیلی دوسش داری ...
4 ارديبهشت 1390

آموزش زبان انگلیسی حروف D

  عزیز مامان امروز که اومدم دنبالت تا از مهد بیارمت خونه تو راه سر کوچه عزیز اینا گفتی مامان بیا بریم خونه عزیز اینا یه میوه ای یه چایی چیزی بخوریم و بیاییم منم یخورده خنده ام گرفته   بود از این طر صحبتت آخه سابقه نداشت بری خونه عزیز تازه تازه داری باهاش دوست میشی. خلاصه رفتیم و اونا رو از خواب بیدار کردیم. و میوه تو خوردی و سریع برگشتیم خونمون راستی دفترتو دیدم که ببینم امروز تو مهد چیکار کردی دیدم خاله مهناز برات آموزش زبان انگلیسی حروف  د رو کار کرده و عکس سگ و کشیده و پایینش نوشته داگ بهت گفتم ابوالفظل اسم سگ به انگلیسی چی میشه گفتی هاپ انقدر خنده ام گرفت که نگو. ناگفت...
4 ارديبهشت 1390

لجبازی های اقای شیطونک

مامانی نمیدونم چرا تازه گی ها لجباز شدی و تو سایتای دیگه که میخوندم نوشته بود بخاطر سنته بچه ها تو این سن لجباز میشن ولی تازه گی ها خیلی داری اذیتم میکنی ها مامانی یه وقتی هم که سرت داد میزنم اونم بخاطره اینه که دیگه خیلی اعصابم از دستت خورده و نمیتونم خودمو کنترل کنم ببخشید عزیزم ولی مامان دوستت داره ...
4 ارديبهشت 1390

تلفظ وبلاگ

عزیزم الان صدات کردم پیش خودم و میگم هر چی دوست داری بگو بنویسم . اول با اون زبون شیرینت میگی وگلاگ:که همون وبلاگه انگار به جز وگلاگ به قول خودت چیز دیگه نمیدونی قربون اون زبونت بشم من عاشقتم ابوالفظل ...
4 ارديبهشت 1390